فرج یافتن. گشایش یافتن کار: ای صبر بگفتی که چو غم پیش آید خوش باش که کار تو ز من بگشاید. مجیر بیلقانی. عمری ببوی یاری بردیم انتظاری زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری. سعدی (طیبات)
فرج یافتن. گشایش یافتن کار: ای صبر بگفتی که چو غم پیش آید خوش باش که کار تو ز من بگشاید. مجیر بیلقانی. عمری ببوی یاری بردیم انتظاری زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری. سعدی (طیبات)
یا کام دل گشودن. مراد دل برآمدن. به مراد دل رسیدن: دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند. حافظ (از آنندراج)
یا کام دل گشودن. مراد دل برآمدن. به مراد دل رسیدن: دلبر که جان فرسود ازو کام دلم نگشود از او نومید نتوان بود از او، باشد که دلداری کند. حافظ (از آنندراج)
مملکت گیری کردن. بر کشور دیگران غلبه کردن. کشور دیگری راضمیمۀ مملکت خود کردن. فتح کشور دیگری کردن، آغاز پادشاهی کردن. سلطنت کردن: نخستین خدیوی که کشور گشود سر پادشاهان کیومرث بود. فردوسی
مملکت گیری کردن. بر کشور دیگران غلبه کردن. کشور دیگری راضمیمۀ مملکت خود کردن. فتح کشور دیگری کردن، آغاز پادشاهی کردن. سلطنت کردن: نخستین خدیوی که کشور گشود سر پادشاهان کیومرث بود. فردوسی
گشودن کمربند از کمر. (فرهنگ فارسی معین). - کمر از میان کسی گشادن، کمربند او را باز کردن. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن باشد. (برهان) (از انجمن آرا). کمر گشودن. ترک کردن و قطع نظر نمودن. (ناظم الاطباء). چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواهی ستان افسر و خواه سر. نظامی (از آنندراج). حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید. صائب (از آنندراج). ، کنایه از ترک تردد کردن. (آنندراج). ترک تردد کردن. از رفت و آمد صرفنظر کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از توقف نمودن و بازماندن از کاری هم هست. (برهان) (از انجمن آرا). توقف کردن. (ناظم الاطباء). بازماندن. (آنندراج) : قبای ملک برازنده دید بر قد تو نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - کمر از میان کسی گشادن، کنایه از معزول کردن وی از کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بازداشتن وی را از پرداختن کاری. وی را ازعمل و تصرف در کاری بازداشتن: گشاده هیبت او از میان فتنه کمر نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه. انوری (از انجمن آرا). ، تسلیم شدن. (فرهنگ فارسی معین)
گشودن کمربند از کمر. (فرهنگ فارسی معین). - کمر از میان کسی گشادن، کمربند او را باز کردن. (فرهنگ فارسی معین). ، کنایه از ترک دادن و قطع نظر کردن باشد. (برهان) (از انجمن آرا). کمر گشودن. ترک کردن و قطع نظر نمودن. (ناظم الاطباء). چو من زین ولایت گشادم کمر تو خواهی ستان افسر و خواه سر. نظامی (از آنندراج). حرص هیهات است بگشاید کمر در زندگی تا نفس چون مور داری دانه می باید کشید. صائب (از آنندراج). ، کنایه از ترک تردد کردن. (آنندراج). ترک تردد کردن. از رفت و آمد صرفنظر کردن. (فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از توقف نمودن و بازماندن از کاری هم هست. (برهان) (از انجمن آرا). توقف کردن. (ناظم الاطباء). بازماندن. (آنندراج) : قبای ملک برازنده دید بر قد تو نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد. نظیری نیشابوری (از آنندراج). - کمر از میان کسی گشادن، کنایه از معزول کردن وی از کار. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). بازداشتن وی را از پرداختن کاری. وی را ازعمل و تصرف در کاری بازداشتن: گشاده هیبت او از میان فتنه کمر نهاده حشمت او بر سر زمانه کلاه. انوری (از انجمن آرا). ، تسلیم شدن. (فرهنگ فارسی معین)